مدیران هنگامی که به دوره میانسالی میرسند، به قضاوت خود از بابت «میزان موفقیت در زندگی» دست میزنند. میانسالها «سطحی از پیشرفت شغلی» را ارزش مطلق به حساب نمیآورند، بلکه دنبال هدف گمشده در طول سالهای کاری میگردند.
این ماجراجویی برای یکی از مدیران «مرسک» اتفاق افتاد. تجربه او در بحران مشترک میانسالی میتواند الگوی عبور بقیه باشد.
نسل جدید کارکنان اکنون بین ۲۵ تا ۴۰ سال دارند و نقشهای مدیریتی و رهبری را در سطوح مختلف سازمانها و شرکتها بر عهده گرفتهاند. یک پژوهش جهانی جدید نشان میدهد که ۴۴ درصد از آنها همیشه یا اغلب مواقع استرس دارند.
سال گذشته که با هم آشنا شدیم، برایم عجیب بود که با چه سرعتی به نخستین پست رهبری خود ارتقا یافتهای. میشود برایمان بگو قبل از ارتقا بهعنوان مدیر حملونقل کشتیرانی مرسک دانمارک، چه مدت از اشتغالت میگذشت؟
چه احساسی در آن لحظه داشتی؟
غیرمنتظره و به نظر خیلی زود بود. باید اعتراف کنم که قبل از پیوستن به کشتیرانی مرسک حس میکردم که فضای رشد بیشتری خواهم داشت، اما انتظار ارتقا در همان ماههای نخست را نداشتم. زمانی که رئیسم آن ارتقا را پیشنهاد کرد، مردد شدم و گفتم: «نه، فکر نمیکنم هنوز آماده باشم.»،
اما در نهایت این اتفاق افتاد و بهعنوان مدیر حملونقل شرکت مشغول شدی؟
بله، در نهایت پذیرفتم. مدیر و رهبر من در شرکت نقش بزرگی در این تصمیم داشت. او مرا تشویق کرد که به تواناییهایم شک نکنم و من هم به او اعتماد کردم. در آغاز متحمل فشار زیادی شدم. باید به دیگران و مهمتر از آن به خودم اثبات میکردم که شایستگی این ارتقا را داشتهام و به خوبی از پس مسوولیتهایم برمیآیم. اکنون به عقب مینگرم، از عملکردم راضی هستم. کار آسانی نبود، اما حمایت همکاران و رهبران سازمان کمکم کرد.
چه شد یکباره تصمیم گرفتی به همه چیز پشت پا بزنی، به مناطق روستایی اوگاندا بروی و به کار داوطلبانه با زنان آنجا مشغول شوی؟
ارتقای سریع من به یک پست رهبری سازمانی، اثر مهمی در این انتخاب داشت. شاید این اتفاق بیش از اندازه سریع رخ داد و خودم فکر میکردم پس از ۵ تا ۱۰ سال کار به آن جایگاه شغلی برسم. سال ۲۰۱۸ که این اتفاق افتاد، به نوعی «رویایم» محقق شده بودم.
بحران میانسالی را به چه معنایی میگیری؟
بحران میانسالی برای من برههای از زندگی است که شروع به کنکاش دلیل و هدف زندگیات میکنی. اغلب این اتفاق زمانی میافتد که به یک سطح خاص از پیشرفت یا خوشحالی میرسی و با خودت میاندیشی که همه هدفم همین بود؟ آیا این دستاورد به حدی که فکر میکردم، ارزشمند است؟
همانطور که میبینی، با آنکه بحران میانسالی به اندازه یک سیروسلوک باطنی جذاب است، میتواند دشوار هم باشد. به تدریج رمز موفقیتت تا آن مرحله را زیر سوال میبری. وضعیت آسانی نیست و واقعا واژه بحران برازندهاش است.
این همان حسی است که اواخر دوران کارم در مرسک تجربه کردم. مثل یک هندوانه بودم؛ بیرونم سبز و درونم سرخ. پس از تامل و تفکر به این نتیجه رسیدم که باید کاری متفاوت انجام دهم. به این نتیجه رسیده بودم که تغییر شغل یا شرکت نمیتواند احساس پوچی درونی مرا مداوا کند. باید کار دیگری میکردم و به آفریقا آمدم تا کار داوطلبانه رویاهای نوجوانیام را انجام دهم.
از جمع کردن وسایلت، استعفا و رسیدنت به آفریقا برایم میگویی؟
هفته اول سخت بود. تغییر بزرگی را تجربه میکردم. امکانات و لوازم رفاهی بسیاری را از دست دادم که در کانادا در اختیارمان است و آن را طبیعی میپنداریم. همیشه هفته اول انطباق با شرایط جدید دشوار است. پس از آن، سرعت آمیخته شدنم با واقعیت جدید زندگی شگفتزدهام کرد.
آیا حس ترس داشتی؟
نه، حس ترس نداشتم. برای سفر یا اکتشاف به اوگاندا نرفته بودم. با هدفی مشخص به آنجا رفته بودم. میخواستم به زنان محروم کمک کنم تا با صنایع دستی ساخته شده از منابع بومی درآمدشان را افزایش دهند. زمانی که به آنجا رسیدم، با واقعیت تلخ زندگی آنها و ضعف شدید زیرساختهایشان مواجه شدم. فهمیدم که چقدر کمک کردن به آن زنان دشوار است.
امیدوار بودی که به سرعت بتوانی به آنها کمک کنی؟
بله، همینطور است. من فردی نتیجهگرا هستم و گاهی هم عجول و کمحوصلهام. من نتیجه میخواهم و نتایج را هم خیلی سریع و فوری میخواهم. پس از آنکه به مناطق روستایی اوگاندا بروم، ایدههای بسیاری برای بهبود کسبوکار آنها داشتم. اما در مواجهه با واقعیت زندگیشان، بسیاری از آن ایدهها دود شدند.
حتما آن موقع بود که با خودت فکر کردی «اوضاع طبق انتظارات و خواستههایم پیش نرفته است». بعد از آن چه کردی؟
طی بحران میانسالی این فرضیه را در ذهن خود ساختم که وجود من برای کار در یک شرکت و سازمان (انتفاعی) نیست. با این فرض، فکر کردم که با کار داوطلبانه و همکاری با یک سازمان غیرانتفاعی مردمنهاد، حس بهتری خواهم داشت. با این حال، زمانی که فعالیت داوطلبانه با زنان اوگاندایی را شروع کردم، نگرشم تغییر کرد.
کل این ماجراجویی، یک درس بزرگ به من آموخت: هدف یکه و تنها نیست. پیش از جستوجوی هدف زندگیام، فقط یک چیز میدیدم: کار. اما بعد از سفر به اوگاندا متوجه شدم که با یک پازل بزرگتر طرف بودهام که اکنون ۴ قطعه کوچک برای آن متصورم:
بهعنوان سوال آخر، برایم از دلایل موفقیت اولیهات در کار و احتمالا سبک خاص خود در رهبری و مدیریت دیگران بگو.
موفقیت سریع اولیهام شاید به این دلیل بود که هر ۴ قطعه پازل من متشکل از کار بود. کاملا متمرکز بر کار بودم، رئیس خوبی داشتم، توانمندیهایم بالا بود و ذهنیت «میتوانم» داشتم. از طرفی از یک شرکت دیگر و با ذهنیتی متفاوت آمده بودم که نگاهی وسیعتر نسبت به دیگران به من میداد.
در مدیریت و رهبری دیگران اندکی کار مشکل بود. فراموش نکنیم که اکثر کارکنان صنعت کشتیرانی را مردان تشکیل میدهند و من باید با آنها کار میکردم. تجربیات قبلیام در مدیریت تغییر و مدیریت دگردیسی اندکی کمک میکرد. علاوه بر آن صبر و انعطافپذیری اهمیت داشت.
در آغاز کار، به صحبتها و نظرات کارکنان شرکت به دقت گوش میدادم تا تمام نکتهها و جزئیات وظایف روزانهشان را درک کنم. پس از آن زمان عمل بود.







ثبت دیدگاه