
«اسرین»، نام کتابش را گذاشته: «از خاکستر خود برمیخیزیم». دختربچه مغمومی که هشت سال پیش، نیمهِ پاییز، همراه ۲۷ دانشآموز دیگر در کلاس درس مدرسه انقلاب اسلامی شینآباد سوخت، حالا کتابی شصت صفحهای نوشته و از دوستانش خواسته از خاکستر خاموش و فراموشیِ آن آتش که صورت و دست و نفس و بچگیشان را با خود برد، بلند شوند که «هنوز میشود زندگی کرد.»
اسرین و همکلاسیهایش، همه هشت سال گذشته را زیر تیغ جراحی گذراندهاند؛ ۵۰ بار عمل شدهاند و هربار در عالم خواب و فراموشی، دیدهاند که یک بار دیگر صورتهاشان، آن صورتهای ترد و تمیز، مثل روزهای قبل پانزدهم آذر ۱۳۹۱ شدهاند، دیگر خبری از آتش نیست، «سیران» و «ساریا» دود نشده و به هوا نرفتهاند و آسمان شینآباد مثل معنی اسمش، برای همیشه آبی است و دیگر رنگش به سرخی نمیزند؛ به سرخی رنگ خون.
اسرین با ۷۸ درصد سوختگی، در روزهای درد و بیمارستان، تیغ و عمل جراحی، وحشت و پوست کشآمده، آنقدر پزشک دیده که حالا فقط یه رویا در سر دارد: دانشجو بودن. دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی بودن. پزشک شدن، نویسنده شدن و رفتن؛ به شهری و دیاری دیگر.
تابستان امسال بود که محسن حاجی میرزایی، وزیر آموزش و پرورش گفت باهماهنگی سازمان امور اداری و استخدامی، تعدادی از دانشآموزان حادثه شینآباد در آموزش و پرورش استخدام میشوند و قرار است سازمان برنامه و بودجه برای تامین منابع آن نظر دهد.
هرچند مسئولان سازمان برنامه و بودجه هنوز در این باره خبری ندادهاند، اما کمال حسینپور، نماینده پیرانشهر و سردشت میگوید به تازگی نامهای در این باره در این سازمان تنظیم شده، اما هنوز جزئیاتش مشخص نیست. اسرین هم میگوید این خبر را فقط در شبکههای اجتماعی دیده و کسی در اینباره با آنها تماس نگرفته است.
درس خواندن، اما آسان است؟ اسرین پاسخ میدهد نه و میپرسد: «میدانی ۵۰ بار بیهوش شدن و به هوش آمدن یعنی چه؟» پاسخ سخت است. پاسخ را آمنه و طاهره و سیما و اسمعه و بقیه دخترها خوب میدانند. «درس خواندن با این اوضاع، سخت است.
حرف اسرین، حرف سیما شادکام و آمنه راک و آرزو طاهرآبادی و بقیه هم است. دختران زخمی شینآباد میگویند در این هشت سال آنقدر تاثیرات بیهوشی زیاد بوده که هزار و یک جور بیماری سراغشان آمده. هر روز یک درد تازه. اسرین و دوستانش، با صدایی محزون از آن طرف خط تلفن میگویند مدام خوابشان میآید و درس خواندن برایشان هر روز دشوارتر میشود، چه برسد به آمادگی برای کنکور.
دختران شینآباد، خواستهشان را همین دو روز پیش که برای اولین بار کمال حسینپور، نماینده پیرانشهر را از نزدیک دیدند، به او گفته و جواب شنیدهاند: «پیگیری میکنم.» از دو روز پیش، در نزدیکی یک ۱۵ آذر دیگر، یک یادآوری پر دود و داغ دیگر، چشمه کوچک امید در دل دختران شینآباد جوشیده؛ آنها حالا در دورهمیهایشان، یک بهانه تازه برای شادیهای کوچک پیدا کردهاند. روزنهای برای پس زدن فقدان.
کمال حسینپور، بعد از دیدن دخترها میگوید به آنها قول داده به محض برگشتن به تهران، با وزیر آموزش و پرورش جلسهای را برگزار و از او و سازمان سنجش بخواهد که با توجه به شرایط ویژه این دانش آموزان، برایشان سهمیه ویژهای در کنکور ۱۴۰۰ در نظر گرفته شود.

«ما هنوز دختران زخمی ایرانیم»
همین شهریور که گذشت، سیما شادکام پا گذاشت به ۱۸ سالگی. ۱۸، برای سیما عدد آشنایی است. عددی برای برداشتن خود، برای حذف خود. سیما، غمگینترین دخترِ سوختهی شینآباد است. همیشه بوده. قبل از اینکه بخاری بیفتد و نفت پخش شود و آتش زبانه بگیرد و به جان و تن بچهها بزند هم، سیما از همه بچهها حساستر بود.
سیما از خودش پرسید: «چه کسی با من عروسی خواهد کرد؟» و همان راه قدیمی، روش هشت ساله را انتخاب کرد؛ بریدن دستها با شیشه و آرزو برای مردن. این بار هم، اما مرگ، نیامده از در خانه کوچک مرزیشان برگشت. دستهای سیما هنوز هم زخمی است. به قول خودش، او هنوز «یکی از دختران زخمی ایران است.»
زخم ناسور، وقتی دردش بیشتر شد که ویروس مرموز، ایران را برداشت. مسئولان بیمارستان حضرت فاطمه (س) که سالها محل رفت و آمد دخترها برای جراحی و لیزر پوستهای سوخته بود، از دی پارسال گفتند دیگر نمیتوانند در این شرایط درمانشان را ادامه دهند.
چندماه است که نصف صورت سیما عفونت کرده و پوست بینیاش کش آمده و نفس کشیدن را سختتر از قبل. یک دشواری تازه. «مفاصلمان هرروز خشکتر میشوند. قلبمان درد میکند. مدام گیج و خوابیم. از پارسال هم نرفتیم بیمارستان، وضعمان بدتر شده.
سیما و بقیه دخترها، با بزرگ شدن، یک راه تازه یافتهاند برای پوشاندن صورتی که دوستش ندارند؛ آرایش کردن و وقتی سیما میخواهد از آن بگوید، گریه میکند. سیما گریه را خوب بلد است. مثل آن روز، دو سال پیش که در یکی از سفرهایش به تهران.
یاد همه خواستنها برای از میان برداشتن خود، در خاطر دختر هنوز زنده است و کسی نیست که بشود با او درست و حسابی حرف زد. غیر از سال اول که بچهها در بیمارستان با یک روانشناس صحبت کردند، دیگر روی هیچ مشاور یا رواندرمانگر دیگری را ندیدهاند.

کشاورزی به جای پدر
نازار خانم، مادر آمنه راک هم فرشته همراه اوست؛ در نبود پدر. آمنه از سه سال پیش، غیر از صورتش، پدرش را هم ندارد. کشاورزی ساده که به دلیل حساسیت به نیش زنبور، درگذشت.
آمنه ۸۵ درصد سوختگی دارد؛ ۲۵ درصد داخلی و بقیه صورت و دست و پا و تک تک روزهای هشت سال گذشته برایش سهمگین بوده: «هرروز صبح که بیدار میشویم، انگار اولین بار است که خودمان را میبینیم. هربار یاد آن روز. یاد مرگ و سوختن. انگار همان لحظه اتفاق میافتد.
هشت سال گذشته مردم با تاسف و دلسوزی با ما برخورد کردهاند. انگار هیچکس عادت نمیکند، اما چه بخواهیم یا نه، ما این هستیم. به این چهرهها عادت کردیم. شخصیتمان در این هشت سال شکل گرفته. حتی اگر بهتر هم شویم، باز چالش خودش را دارد. هر سنی خوشیهای خودش را دارد، اما ما به تناسب سنمان لذت هر سن را نبردیم.»
آمنه آرزو دارد یا با رتبهای خوب در دانشگاه قبول شود یا برود خارج؛ که آنجا «با آدمهای سوخته بهتر رفتار میکنند. اگر برای کسی چنین اتفاقی بیفتد زندگی کردن راحتتر است. الان هشت سال است وقتی در خیابان راه میرویم مردم میگویند دختران شین آباد. بچهها از دیدن ما وحشت میکنند. در خارج، ظاهر برای کسی مهم نیست.»
آمنه و آرزو که ۵۵ درصد سوختگی دارند، همیشه یک سوال توی ذهنشان بوده؛ اینکه چرا آن سال با وجود اینکه شینآباد با جمعیتی بالای سه هزار نفر، گاز داشت، اما مدرسه را گازکشی نکرده بودند؟ چرا مدرسه، در مرحله آخر بود؟ چرا علمک گاز نصب شده نزدیک مدرسه، هیچوقت به درد آنها نخورد؟
شینآباد حالا جزوی از پیرانشهر شده؛ آرزو با خانوادهاش هنوز در کمربندی آن زندگی میکند و جواب سوال هشت سالهاش را تا به حال کسی نداده.
حسینپور میگوید مدارس روستاهای این دو شهر، استاندارد پایینی دارند و در ۵۰ درصد روستاها به دلیل نبودن اینترنت در این روزهای کرونایی، از تحصیل محروم شدهاند.






ثبت دیدگاه